نتایج جستجو برای عبارت :

هاوژینم بخونه❤️

دو سه هفته پیش، محمد گفت دوستش خواسته که کتاب "سپید‌دندان" رو بخونه. سپیددندان از اون مجموعه‌های خلاصه‌شده‌ی ورق‌کاهی افق بود که من چهارم و پنجم دبستان خوندمشون. منم اول ذوق کردم از اینکه به پسربچه تو این سن می‌خواد این کتابا رو بخونه و اصلا برام جالب شد، چون در هر صورت اون مجموعه گرچه برای نوجوانه اما هر نوجوانی دوست نداره بخونه، اما چون سعی کردم مثل پدر و مادرها رفتار کنم و جانب احتیاط رو بگیرم، پرسیدم آدم مطمئنیه یا نه، و بعد گفتم که ب
یک بغل آغوش گرم
و رهایی از زمان
ای فشار زندگی
توی نبض من نمان...

+ یه شعر خیلیییی قدیمی. یهو گفتم بنویسمش :) 
++ دلم میخواست یه برنامه میذاشتن بعضی خواننده‌ها، بعد آدمای معمولی‌ای مثل من میرفتن اونجا و شعرشونو میدادن که اون خواننده بخونه و با صدای خواننده‌ای که دوسش دارن شعر خودشونو بشنون. آهای خواننده‌ها لایو نمیذارین؟ 
+++ ولی با اونایی که زیر خاکن چطور برنامه بذاریم؟ رفتیم اون دنیا چجوری پیداشون کنیم؟ کاش مثلاً پنجشنبه شب بیاد خودش به خوا
من ناراحت نمیشم ازین که کسی وبلاگم رو بخونه.
حقیقتش، چند ماهه، که خیلی هم خوشحال میشم.
قبلنا حس میکردم که اینکار که یه اشنا وبلاگمو بخونه ازارم میده.
ولی الان حس خوبی هم پیدا میکنم.
 
قبلنا منو این خیلی ناراحت میکرد،
که کسی اونم کسی که از من این همه سال بزرگتره (هفت هشت سال عدد خیلی خیلی بزرگیه، وقتی سنتون میره بالاتر اینو درک میکنین) بیاد ریز به ریز و بند به بند رو بخونه و اطلاعات تکمیلی هم بگیره از من،
و منو با نوشته ام قضاوت، و حتی مجازات کنه!
یکی دیگه از مسائلی که ناشی از عدم بلوغ من بود
این بود که (هرکسی که هم که مثل من هست، به نظرم باید روی بلوغش کار کنه)
تو جلوی فعالیت بقیه رو بگیری.
یعنی: وبلاگ من رو نخون!
یعنی چی؟!
طرف دوست داره بخونه.
وقتی یه چیزی رو توی وبلاگ مینویسی یعنی ممکنه بخونن.
ولی خب منو بیشتر این میسوزوند که چرا یه نفر باید اصرار کنه که ادرس وبلاگ من رو بگیره
و بعد بگه نمیخونمش نه.
و بعد بخونه یواشکی؟
 
ولی اینها علامت عدم بلوغه.
 
اینکه ادم از بقیه انتظارات داشته باشه کل
دانلود آهنگ فوق العاده زیبای  اشک  ازاحمد محمدزاده
متن آهنگ:
اشک روی صورتم هست دونه دونه
تو دنیا کسی قدر دل منو نمی دونه
این دل نمی تونه که بی تو بمونه
دوست داره که تا صبح واسه تو بخونه
آخه این دل من بی تو شده دیوونه
بری ازش می مونه فقط یه ویرونه
ای دل تنهام بسه چشم انتظاری
من موندمو شبهام شبای بیقراری
چرا تنهام میذاری چرا تنهام میذاری
باز اون چشات دوباره اومد به یادم
باز اون نگات منو داده به بادم
خدا برس به دادم
ای خدا برس به دادم
اشک روی صو
 
 
 
بهش می گن قناری
خوش صداست
می تونه همدم خوبی باشه
گاهی اوقات حسِّ مزخرفِ تنهایی رو از بین می بره
گونه های مصنوعیِ اونو می تونی بگذاری توی کمد
و هر وقت دوست داشتی بیاری بیرون و کلیدشو بزنی تا برات آواز بخونه
الحق و والانصاف هم نغمه های خوبی رو توی حافظه ی اون ذخیره کردند
احساس می کنی توی جنگلهای گیلان سیر می کنی
خوبیش اینه که هر وقت خواستی می تونی صداش رو در بیاری
نه آبی
نه دونی
نه مراقبتی
بگذارش توی کمد و هر وقت خواستی برو سراغش
 
 
 
 
 
 
 
پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:
+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟
از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..
این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:
*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...
حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انق
.نوجوانی‌ام از یکی، بزرگتر، ایراد گرفتم که «چرا فحش می‌دی؟» جواب داد «تو هم یه روز مجبور می‌شی فحش بدی» ، و من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون «یه روز» خواهد رسید!
× احساس آدمی رو دارم که الکل خورده و الان می‌خواد قرآن بخونه. باید دهنمُ آب بکشم قبلش.
”‏من بدون کسی که داستان‌هام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.“
این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.
من بابت تک تک ثانیه‌هایی که برای خواندن داستان‌هایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشه‌ی خاکستری دنیا را نجات داده‌اید.
اگر یک نفر توی دنیا باشه که واقعا بهش حسادت کنم اون مهشیده...
لعنتی هر صبح چشماش رو که باز میکنه چشم تو چشم کسی میشه که من آرزو دارم تا زنده ام و زنده ست بتونم قدر یک شب با صداش برقصم و عشق کنم...تف!
 
*اگر همین الان یک نفر آهنگ هزار و یک شب ابی رو برای خود خود خودم بخونه چشام رو میبندم و میگم یس و تمام!
خب مثل اینکه اینجام کسی نیست که متنام و بخونه و منم نمیدونم حقیقتش فرایند وبلاگ ها چجوریه و چجوری میتونم خواننده جذب کنم
خلاصه که همه چی خیلی خیلی خسته کننده است این روزا و هیچ راه چاره ای هم نیست انگار...
ای کاش یه نفر منو میخوند...
”‏من بدون کسی که داستان‌هام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.“
این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.
من بابت تک تک ثانیه‌هایی که برای خواندن داستان‌هایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشه‌ی خاکستری دنیا را نجات داده‌اید.
همیشه فکرمیکنم لازمه از هرآدمی چندتاوجودداشته باشهآدمایی از جنس خودت شبیه خودت همزاده خودت دراختیارخودت به صورت موازی کارایی که دوست داری انجام بدن
نه اینکه ادم وقت نکنه هانه! حال وحوصلشونداشته باشه...
مثلامن احساس میکنم حداقل 12تاپرینازواسه زندگیم احتیاج دارم
که دلم میخوادیکیشو کوک کنم صبح تاشب بخوابه
یکیش صبح تاشب درس بخونهیکیش صبح تاشب آهنگ گوش بدهیکیش صبح تاشب خوراکی وگوجه سبزولواشک الوچه وپاستیل بخورهیکیش صبح تاشب گریه کنه وغصه بخ
همیشه فکرمیکنم لازمه از هرآدمی چندتاوجودداشته باشهآدمایی از جنس خودت شبیه خودت همزاده خودت دراختیارخودت به صورت موازی کارایی که دوست داری انجام بدن
نه اینکه ادم وقت نکنه هانه! حال وحوصلشونداشته باشه...
مثلامن احساس میکنم حداقل 12تاپرینازواسه زندگیم احتیاج دارم
که دلم میخوادیکیشو کوک کنم صبح تاشب بخوابه
یکیش صبح تاشب درس بخونهیکیش صبح تاشب آهنگ گوش بدهیکیش صبح تاشب خوراکی وگوجه سبزولواشک الوچه وپاستیل بخورهیکیش صبح تاشب گریه کنه وغصه بخ
خب اخه چون تو نگاری! چون تو تنها چیزی هستی که ما داریم. 
تنها چیزی بودی که ما همیشه داشتیم. خب اخه چون تو نگاری! میمیرم برا اشکای رو گونه هات. 
من قوی ام قوی مثل شیر اثر نداره رو من تیر 
میپرسه اینجاست میگم نه
دلم میخواد کیوان وایسه جلوم کیوان بخونه
راستشو بخواین فکر میکردم بیشتر از یه نفر مخاطب داشته باشه وبلاگم ولی من واقعا نمی‌نویسم برای اینکه کسی بخونه. می‌نویسم که هیاهوی ذهنم آروم بشه. فقط همین. و واقعا خدا رو شکر میکنم که تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم. جدیدا صداهای توی سرم خیلی آروم‌تر شدن.
من یه شب بارونی نخوام درس بخونم باید کیو ببینم؟
همه رفتن به بهانه اینکه فاطی درس داره بذار بشینه بخونه!
من نمیخوام درس بخونم اصلا...
منم میخواستم برررررم!ولی خب...نرفتم!
میدونین دلم چی میخواد؟
 لبو و باقالی داغ میخوام...زیر چتر دکه ...تو گنج نامه ای... عباس آبادی ...جایی!یه جوری این پا و اون پا کنم از سرما و لبو بخورم...خب چیه؟
حوصله کتابام رو ندارم به این هوای خوب!
 
سلاممم...:)
کتاب ماهی بالای درخت رو هم تموم کردم:)
موضوع:این کتاب در مورد دختریه به اسم "اَلی" که مشکلی داره که باعث میشه نتونه بخونه...
یعنی از نظرش کلمات تکون میخورن...نویسنده ی این کتاب خودش هم قبلا این مشکل رو داشته و به همین دلیل بیانش از حس اون بچه خیلی قشنگه:)
بعد معلمی با شیوه ی خاصی در تدریسش به این بچه کمک میکنه که بتونه بخونه و بنویسه...^...^

خیلی قشنگه...
اصلا آدمو امیدوار میکنه به زندگی^_^
* پیشنهاد میشه:)
+دوستانی که رمان پشنهاد کردین...من وقت
یکی از دوستام اومده بود پیشم
سه‌شنبه اینجا بود
اومده بود مثلا اینجا برای کنکور دکترا بخونه
تا امروز تونست دوام بیاره
امروز برگشت رفت خونشون
بهم گفت تو چطوری تنهایی زندگی می‌کنی
گفتم عادت کردم
گفت که من افسردگی گرفتم
نمی‌تونم اینجا بمونم.
سلام به هر کسی که دوست داره مطالب من و بخونه و هرکی دوست نداره بخونه !
دنیا همینه آدمهایی برای دوست داشتن و آدمهایی برای دوست نداشتن .آدمهایی که با قیافه و لباس قضاوتت میکنند و آدمهایی که با افکار و رفتار قضاوتت میکنند.مگه شما ها قضاوت نمیکننید؟
راستش ما زاده ی فرهنگ قضاوت هستیم و بهتر بود نسل اندر نسل دیوانخانه باز میکردند و همه را رو به عنوان قاضی القضات منصوب میکردن تا هم راحت بخوریم و بخوابیم و خوراک خودمون رو از جیب بقیه بکشیم بیرون  هم
یکی از فانتزیای من اینه که
جلوم المانی و استانبولی رپ رو پخش نکنن
و نگن این رو به فارسی ترجمه کن.
فانتزیمه.
هر بار این اهنگای الکس میرسه به du bist nicht allein و اروم میشه تم اهنگ،
من یه نفسی میکشم!
والا ملت فکر میکنن هرکی المانی یا هر زبون دیگه خونده الزاما مثل نیتیو اسپیکرها باید اون زبون رو حرف بزنه و مثل اونها رپ بخونه.
 
:|
 هیچ وقت فکر نمیکردم آشنایی جز اونی که خودم میخوام وبم رو بخونه! 
همه 121 نظر رو پاک کردم 
دوستانی که دنبال کننده هستن، میتونن قطع دنبال رو بزنن 
از این به بعد اینجا نخواهم بود
ولی قول بدین دعا کنین برای حال دلم :)
در پناه حق باشین.
شبکه بلوری فلز رو با ری ری جفتمون دوتایی همزمان گفتیم شبکه فلوری بلز :| 
و این بار برگهای مندلیف را ریزاندیم :)))
+ موطلایی خرسی رو که دیروز بهش کادو دادن خیلی گنده بوده نتونسته ببره بخونه، گذاشته تو کوچه ول کرده رفته :)))))))) و صحنه غم انگیزش میدونید چی بود؟ صبح که موطلایی رفت ببینه هست یا نه، دید خبری از خرس گامبالو نیست و فقط چندتا قلب رو زمین افتاده :))) 
نمیتونم بنویسم، نشستم تلاش میکنم برای نوشتن ادبی برای گفتن حرف هام و تشبیه های زیبا و استفاده از شعر های زیبا اما نمیتونم. علی رغم این که میدونم نباید اینجور باشه مدام سخت گیری هام میاد جلوی چشمم. این نوشته ات رو اگه فلانی بخونه چی؟ یک جوری بنویس که وقتی اون میخونه به هخودش شک کنه جای این که یک عمر ماهار و زیر سوال برده. یاد هزاران چیز دیگه.
اه 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم به صورت غیر منتظره یه وبلاگ قدیمی دهه ی هشتاد پیدا کنم و همه ی پستاش واسم جالب باشه و تا صبح مشغول خوندنش بشم.
 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم چند تا آهنگ دیگه مثل souvenir سلینا گومز  پیدا کنم که به گروه خونیم بخوره و  تا آخر قرنطینه روشون قفلی بزنم، و بعدها بگم ایام قرنطینه اینا بودن که سرپا نگهم داشتن. 
 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم شکیرا یه آهنگ تو سبک رگاتون بخونه تو مایه های آهنگ la tortura، یا راک بخونه یا نمیدونم
استکان‌ها را از روی زمین و میزها جمع میکنم. سارا با شتابی بی دلیل شمعهای کنار قاب عکس را خاموش میکند و با صدایی که همه بشنوند می‌گوید: «خانم جون هم با این وصیتش دست همه مون رو گذاشت تو پوست گردو. آخه کی کله سحر جمعه پا میشه بیاد اینجا چهار خط دعا بخونه و بره؟ میرفتیم سر خاک بهتر نبود؟» حرفش را نشنیده می‌گیرم و سوالش را بی جواب میگذارم. سارا با عجله پوست میوه‌ها را توی سطل می‌ریزد و باز می‌گوید: «بعدش هم این کارها تجربه میخواد. ما کی تا حالا رو
چون از این کتاب کسی تو  وبلاگش تعریف کرده بود، خوندمش. سطحی و گذرا خوندم اما برای دختران نوجوون فکر می کنم کتاب خیلی مناسبی باشه. تا حدی هم ایرانیزه شده! 
و حسن اکثریت اینجور کتابها هم فونت بزرگشونه که به فکر چشمای مخاطبینشون هستن :) ولی کتابهای خودیار شبیه همن. بنابراین در مورد اعتماد به نفس یکی همینو بخونه فکر کنم کافی باشه! 
  
الان دیگه اگر خود استاد شهرام ناظری هم بیاد نمیتونه من رو از این آهنگ « بی تو به سر نمی‌شود» جدا کنه!
یعنی بالغ بر هزار و هشتصد و شصت و سه بار گوش دادم. مگه آدم خسته میشه ازش؟
واقعا گریه ام میگیره از زیبایی این تصنیف (البته دقیق نمیدونم به این تصنیف میگن یا چی؟)
 
یعنی شما فکر کن. مگر میشه استاد ناظری با اون صدا از مولانا بخونه و فریاد بزنه « گر بروی عدم شوم بی تو به سر نمی‌شود» بعد براش نمُرد؟! به همین سوی چراغ که نمیشه!
زن هرچقدر مشهورتر نشه چهره ی آرام کننده و جذابتری ممکنه بگیره ولی مرد گاهی باید ساخته بشه با مشهوریت و دعاش کنن و همه ببیننش تا آروم کننده بشه و دختر هم که قضیه ش متفاوته باید مراقب زیباییاش باشه پسرم اگه مشهور بشه بیشتر  باید با شیاطین بجنگه نماز بخونه تا آروم شه و باید راه مردانگی بگیره مثه یه مرد قوی شه هر که راه و سلوکی داره دیگه!
سلاممم...:)
کتاب ماهی بالای درخت رو هم تموم کردم:)

موضوع:این کتاب در مورد دختریه به اسم "اَلی" که مشکلی داره که باعث میشه نتونه بخونه...
یعنی از نظرش کلمات تکون میخورن...نویسنده ی این کتاب خودش هم قبلا این مشکل رو داشته و به همین دلیل بیانش از حس اون بچه خیلی قشنگه:)
بعد معلمی با شیوه ی خاصی در تدریسش به این بچه کمک میکنه که بتونه بخونه و بنویسه...^...^


خیلی قشنگه...
اصلا آدمو امیدوار میکنه به زندگی^_^
* پیشنهاد میشه:)

+دوستانی که رمان پشنهاد کردین...من وق
عرررررررررر همه دارن تلاش میکنن پیشرفت میکنن من فقط نگاه میکنم همین قدر بی حس:( منم میخوووونمممم نمیزارم یادم برررره‌.با f میرم میخرمش فک کنم حالا ۶۰ ت شده باشه اونوقتااا ۲۰ ت بود نخریدمش مث چییی پشیمونم.
میرم میخرمش و تامام :/ دیگه بیشتر از این صبر کردن جایز نیست اونقدر میخونم تا یااااد بگیرم.
+یکی قطع دنبال کرد ولی مهم نی من اینجا فقط حرف میزنم هرکس دیگه ام ناراحته قطع دنبال کنه.اصن مهم نی کسی بخونه یا ننخونه.
امشب اسمم رو صدا زد و من هوش از سرم پرید :)) گفت چرا تو نمیگی چه کتابیه ! و من گفتم اتفاقا میخواستم ازت بپرسم چه کتابیه ! گفت چی رو ؟ و من بعد تر فهمیدم منظورش کتابیه که برا تولدش گرفتم و هنوز دستش نرسیده اون مشتاقه تا بدونـــه و بخونه ! گفتم الان فهمیدم چی رو میگی و اون قراش قراش شکلک خنده فرستاد و گفت خنگی و گفتم بعیر نیست که خنگ نشده باشم !  و ایـن بود مکالمه منو و اون :) 
بلیطمون برای هجده مهر بود. هفده مهر مدرسه کلاس داشتم. روزهای قبلش نه برنامه من خالی بود و نه اون که هم رو ببینیم و خداحافظی کنیم. صبح هفدهم، قبل از مدرسه رفتیم کافه برای صبحونه. روزهای قبلش تا از یک نفر عصبانی میشدم، بداخلاق میشدم، غر میزدم به‌م می‌گفت: «می‌خوای بری پیش کسایی که مهربونی ویژگی بارزشونه. حواست بیشتر به خودت و رفتارت با آدم‌ها باشه این روزها». هیچی دیگه! حرفی نمی‌موند. میشدم یک دختر مهربون که از بعضی چیزها راحت می‌گذره...  
خ
بلیطمون برای هجده مهر بود. هفده مهر مدرسه کلاس داشتم. روزهای قبلش نه برنامه من خالی بود و نه اون که هم رو ببینیم و خداحافظی کنیم. صبح هفدهم، قبل از مدرسه رفتیم کافه برای صبحونه. روزهای قبلش تا از یک نفر عصبانی میشدم، بداخلاق میشدم، غر میزدم به‌م می‌گفت: «می‌خوای بری پیش کسایی که مهربونی ویژگی بارزشونه. حواست بیشتر به خودت و رفتارت با آدم‌ها باشه این روزها». هیچی دیگه! حرفی نمی‌موند. میشدم یک دختر مهربون که از بعضی چیزها راحت می‌گذره...  
خ
دارم خاطرات گذشته رو میخونم، رسیدم به :
روزی که پول لته دادم اما امریکانو گرفتم....
 
این هفته برای بچه های مدرسه, هفته کارآموزی هست. بچه های سال 12 بایستی یک هفته در رشته ای که میخوان توی دانشگاه بخونن, برن کارآموزی؛ مثلا علی چون تصمیم گرفته پزشکی بخونه, توی بیمارستان هست و با دکترها سر عمل های مختلف میره- دیروز رفته بود سر عمل قلب! و به نظر راضی میاد! چقدر عجیبه که فرایند رو جدی میگیرن اینجا.
 
پسر یکی از روسای اینجا, نمیدونم چی میخواد بخونه اما ا
بسم رب الرفیقپ.ن
اسم کلاس ِ امسالمون "امید" هست.از پسرک‌های تازه آشنا شده پرسیدم: به نظرتون امید یعنی چی؟می‌خواستم از برآیند نظراتشون پل بزنم به اسم کلاسمون و نتیجه ی خوب خوب بگیرم ولی فکر نمی‌کردم اون وسط یکیشون روضه بخونه همین روز اوّلی...جواب داد: خانوم یعنی یکی رفته بعد امید داری برگرده که وقتی نمیاد میشه بی‌امیدی.#خاطرات_شنیداریپ.ن.2
شب های هجر راگذراندیم و زنده ایمما را به سخت جانیِ خود، این گمان نبودپست آخر امسال. یاعلی
آهنگ چالوس روزبه بمانی رو گوش میدم فکر میکنم صداتو چه باید کنم...
جات خالیه و من فکر میکنم آدمی که بتونه 147 روز دوری عزیزش رو تحمل کنه؛ دوری بی امیدِ عزیزش...حتما خیلی کارهای دیگه هم میتونه بکنه.
میتونه دو شیفت کار کنه و اراده کنه درس بخونه.
دوریش سخته و الان که یکپارچه ویرانه ام بعد از زلزله ی دلتنگی...میفهمم خوب بودن خیلی بی رحمانه ست و مامان من خیلی بی رحم بود که این همه مهربون و رفیق و همراه و حامی بود...بود یا هست؟  من به فیزیک اعتقاد دارم. به
به راهنمایی دوستم امروز رفتم کافی‌نت‌گردی! یعنی دنبال کافی‌نت برای مصاحبه‌ی اسکایپی می‌گشتم. دوستم می‌گفت تو خونه نباشی، مسلط‌تری. رفتم کافی‌نت حرمم ببینم که الحمدلله اصلا امکانات تماس تصویری نداشت. بعدش رفتم بهشت ثامن‌الائمه و جزء امروز رو خوندم.

داستان ذبح اسماعیل و داستان گاو زرد بنی‌اسرائیل خیلی جالبن، نه؟ :)
موقع برگشت، کنار در ایستادم و گفتم "امام رضا واسم دعا کن اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه قبول بشم، وگرنه نه" ا
یا حی
 
 
 
وی دلش میخواست بشینه بوکمارک نقاشی کنه
یا ب نحو دیگه ای بوکمارک درست کنه
یا حداقل یه درس دیگه بخونه. نحو یا فلسفه فرقی نداره
اما باید بره سبزی پاک کنه و یاد بگیره ترکیب سبزی های قورمه سبزی چیه :\
بعد میگم حسش نیست نارحت میشن
نیست دیگه
نیست..... 
مرسی. اه. 
 
 
پ. ن:
ینی داغونم کرده این قرنطینه خانگی
قابلیت اینو دارم با تمام اعضای خونه درگیر شم. ک رسما هر دفعه هم حرف میزنم درگیر میشم! :|
 
میخوام دفترچه خاطرات داشته باشم ی دفتر برای حرفآیی کا مادر نخونه...ندونه...خواهر قایمکی اشکامو نبینه...مینویسم اینجا چون برای سوزوندنش اونوقت دیگه نیاز به آتیش نیست...فقط ی دکمه حذفه و بس... مینویسم و امیدوآرم هیچ وقت مجبور به حذفش نشم... امیدوآرم ی روزی توی اینده دور به مادرم بدم بخونه تا بفهمه توی دل این دخترش چی گذشت... + خسته از سکوت در همآن هنگام ک در لیست اعدامی ها قرار دآرم...به اینجا پناه میبرم برای حرف زدن... برای ارامش قبل از مرگ... برای ترک ع
این منم ؛ دختری که اولین ترمش رو اندیشه اسلامی برداشته ، دختری که باید صد صفحه رو بخونه و الان رو صفحه ۸۳ مونده . دختری که فردا امتحان میان ترم همین درس رو داره . دختری که تو عمرش کلاس اندیشه اسلامی شرکت نکرده . دختری که فردا "مشق زبان" :| داره و هیچی ننوشته . دختری که خوابش میاد ، دختری که گردنش از بس رو کتاب بوده درد گرفته . دختری که دوست داره فقط بخوابه خدا شاهده .. به این دختر سلام کنید ^__^
چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.
 
اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.
 
دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
 
سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.
 
چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس را دوست د
پانته آ میگفت وقتی میخواین یه چیزی بنویسین توی وبتون و یا منتشر کنین یه جای عمومی به این فکر کنین که این مطلب رو اگه بذارنش صفحه ی اول واشینگتن پست بتونید ازش دفاع کنید 
متن 95 رو دوباره خوندم و به این فکر کردم اگه یه نفر از آدمای هم گروهیم اینو بخونه چی میشه ؟ دیدم یه ذره زیاده روی کردم . فقط کاش اگه خوندنش اون جمله های اخرش که نوشتم احتمالا عصبی ام رو مد نظر داشته باشند . چون من این جا می نویسم واسه اینکه یه سال دیگه بدونم 13 فروردین 99 عصبی بودم و
یکی ازارکان مهم سایت و وبلاگ قالب اون سایت یا وبلاگ میباشد .قالب وبلاگ ، به سایت یا وبلاگ شما جلا میده و باعث زیبایی و افزایش وروی به سایت شما میشود.از این نکته هم نباید بگذریم که کاربران دو چیز به یادشون خواهد ماند :اولی محتوا و کیفیت مطالب سایت یا وبلاگدومی هم زیبایی سایتکیفیت و مطلب حرف اول را میزند اما کافی نیست چون کاربر دوست دارد که مطلبی رو از سایتی یا وبلاگی بخونه
ادامه مطلب
خب امروز تو این فکر بودم که چقدر کار بدی کردم اون آهنگ رو براش فرستادم و دلشو شکستم فقط میخواستم ازم بدش بیاد و متنفربشه بلکه دیگه نگام نکنه ولی میدونم خیلی ناراحت شد حتی گاهی حرفاش رو که پر از کنایه است روی شیشه کلاس میبینم و میدونم برای من نوشته و خب خیلی متاسفم بابتش  ولی حس میکنم بهم دروغ گفته در صورتی که اون هم همین حس رو بهم داره
اون فکر میکنه من مرگ پدرم رو بهش دروغ گفتم(یکی از دوستاش میگفت شنیدم)
و من فکر میکنم که اون بیماری خودش رو بهم د
یه  پرنده دوست دارهآسمون  آبی باشهروزای خوب خداصاف و آفتابی باشه
 یه  پرنده دوست دارهخوب و مهربون  باشهشب پیش ستاره هاروز تو آسمون  باشه
یه  پرنده دوست دارهتو دلا غم نباشهلبا پرخنده باشهدرد و ماتم نباشه
 یه  پرنده دوست دارهرو  زمین جنگ نباشههمه دل ها شاد باشنهیچ دلی تنگ نباشه
یه  پرنده دوست دارهقفسش باز بمونهاز قفس فرار کنهراحت آواز بخونه
رقص ترکی و زبان ترکی (استانبولی) بلد باشه فقط واسع #فان بریم یکجای خلوت اهنک ترکی خفن بزاریم ترکی برقصه و اهنگ برام بلند بلند بخونه و منم با چهره علامت سوال نگاش کنم ترجمه  کنه :) 
یا توی راه شمال جاده کندوان توی تونل ها صدای اهنگش زیاد کنه....چشاش ریز کنه بگه حالا وقت چیه؟ وقت جیغعععع.... 
تونل اول  اون جیغ بکشع 
تونل دوم من جیغ بکشم
تونل سوم هردو باهم 

از این اهنگ خفن ها که میگم الان  کانالم گذاشتم :) 
@my_attic 
+دقت کنید فرد مورد نطر در همه حال پایه
نه تنها کراش هم کلاسیم امروز با یکی دیگه از هم کلاسیام رفتن بیرون و کافه و اینا و کلا فک می کنم به نظرش اون خیلی باحاله و من نهایتا یه کصخل نردم-__-بلکه سروش هم که قرار بود فردا بیاد خونه مون، تا هفته ی بعد نمی تونه. همونطور که میدونیدسروش  میخواد فرهنگیان بخونه و لیست اسامی دعوت شده به مصاحبه اومده و از ین پنج شنبه تا هفته ی بعد پنج شنبه مصاحبه هست و گفت باید بشینه بخونهبا هزار امید و آرزو رفتم پاستا و سس وگن و آبمیوه گرفتم فردا براش پاستا بپزم ب
مامانم پا شده رفته پیش اون مشاور آشناهه اونم مخشو زده که آره بابا این حیفه ادبیات بخونه و این چرت و پرتا.  حالا قراره منم بزور برداره با خودش ببره که یارو مخ منم بزنه-__- زهی خیال باطل ولی
بعد بچه ها خودمم میدونم و مطمئنم قطعا تنها انتخابم قراره ادبیات باشه ولی در عین حال دارم به مطالعات زنان الزهرا هم فکر میکنم هم پر دختره هم مطالعات زنانه دیگه بعد خودم میزنم پس کله ام میگم "کصخل! اینجا ایرانه، نه با دختراش به دردت میخورن نه مطالعات زنانشون. بر
شازده دوره بلز موسیقی رو که تموم کرد یه جشن گرفتن و قرار بود با بقیه بچه ها که تو سازهای مختلف از همون اموزشگاه فارغ میشدن کنسرت داشته باشن. چند جلسه تمرین گروهی داشتن که شازده ما حالش بد بود بابت آنفولانزا ولی تمرینا رو شرکت کرد. سه تا آهنگ گروهی زدن و یه تک نوازی داشت و آخر سر هم یه لوح تقدیر گرفت که اولین لوحش بود. خب الان که نوشتم یادم اومد که چهارمین بود. شازده و فسقلی کلاس های لگو رو هم میرن و الان ترم چهارم هستن و برای سه ترم قبلی سه تا لوح
یکی ازارکان مهم سایت و وبلاگ قالب اون سایت یا وبلاگ میباشد .قالب وبلاگ ، به سایت یا وبلاگ شما جلا میده و باعث زیبایی و افزایش وروی به سایت شما میشود.از این نکته هم نباید بگذریم که کاربران دو چیز به یادشون خواهد ماند :اولی محتوا و کیفیت مطالب سایت یا وبلاگدومی هم زیبایی سایتکیفیت و مطلب حرف اول را میزند اما کافی نیست چون کاربر دوست دارد که مطلبی رو از سایتی یا وبلاگی بخونه
ادامه مطلب
اینو واسه یکی از دوستام تعریف کردم که خالی شم ازش ولی کافی نبود و حس می‌کنم باید این‌‌جا هم بنویسم.یه آدمی بود (و هست هنوز) که نظرش در مورد نوشته‌هام برام مهم بود (و هست هنوز)، چند وقت قبل نشونی این‌جا رو داده بودم که بخونه و اگه نظری داشت بگه، اخیرا متوجه شدم کلا فقط دو سه تا از مطالب رو خونده و بعدم از اون‌جا که جذابیتی براش نداشته ادامه نداده به خوندن و حالا این خیلی مهم نیست، جدای این ماجرا، حتی نشونی این‌جا رو هم حذف کرده و دیگه نداردش:|
صبح باشه، شنبه باشه، اولای ماه باشه، مِه باشه، تاریک باشه، سرد باشه، بیدار شدن سخت باشه، بخوای بری سرکار، مادرت منعت کنه ماشین ببری. ولی ببری. جاده لغزنده باشه، سُر باشه، ترمز کنی، نگیره. پشت چراغ قرمز باشی. بزنی به ماشینِ سمندِ جلویی. اون طوریش نشه. ماشینِ مادرت، جلوپنجره‌ش کنده بشه، رادیاتورش سوراخ بشه. ازش دود بلند شه. بترسی. بوی بد راه بیوفته. برسی سرکار. از اونجایی که همیشه خبرای بد رو، به بدترین شیوه‌ی ممکن میگی، امیدوار باشی مادرت این
دنبال چاره بود که یک جای خالی بزرگی که مثل یه سیاه‌چاله‌ی بزرگ توی زندگیش بود رو پر نه ولی تسلی بده. به کتاب‌ها و قصه‌ها پناه برد و ماری رو دید که وسط اون داستان‌ها زنده‌س. تصمیم گرفت هر روز یک کتاب بخونه و براش یادداشت بنویسه و این تصمیم جهادی، لایف استایل زندگیشو متحول کرد و یک سال بعد، دیگه اون آدمی نبود که بود.
قصه‌ها، برای سیاه‌چاله لالایی گفته بودن و اون حالا آروم خاطرات قشنگش رو با ماری مرور میکرد چون که یاد گرفته بود تا وقتی که کسی
من امشب عمیقا حس کردم که این کار رو دوست دارم! دوست دارم از صبح تا شب و از شب تا صبح برم اینور و اونور و خودمو به آب و آتیش بزنم تا به آدم‌ها کمک کنم. دوست دارم از صبح تا شب به حرف آدم‌ها گوش بدم و تهش دنبال راه‌حل برای مشکلاتشون باشم. دوست دارم شده حتی یه گرم از سنگینی بار روی دوش آدم‌ها کم کنم. این حس که یه عده امیدشون بعد خدا به من باشه تا بتونم کمکشون کنم و زندگیشونو نجات بدم، تمام وجودمو از شعف پر میکنه. فکر کن یه زندانی منتظر اعدام، هر روز من
من وحشی ام نه حسین
من فحش میدم و فحش میخورم نه حسین 
صدای وق وق منه که از خونه میره بیرون نه حسین
لعن و نفرین ننه ی منه که به دخترش می خوره نه لعن و نفرین ننه ی حسین به اون. 
من عرضه نداشتم همسر پیدا کنم و نه حسین! 




اتفاقا تو جواب یکی از کامنتها نوشتم که قبل طلاق فقط منفی هاشو می دیدم (خریت!) و بعد اینکه اون گفت نمیخوامت خوبیهاش اومد جلو چشمم 
و کدوم خوبی ای از این بالاتر که اون می تونست منو از این خونه ی لعنتی ببره بیرون با عزت 
وقتی یه چیزی که دوست دارم رو به کسی ( منطقیه که هرکسی نه ! طرف از هزار و یک فیلتر رد میشه ) نشون میدممیدم بخونه یا گوش کنه یا ببینه
و طرف از بیخ و بن اونو اسپویل میکنه 
" همون شهید کردن خودمون "
.
.
.
حق دارم در این لحظه بمیرم :|
به این نتیجه رسیدم باید در برابر دوست داشتنی هام یک انحصار طلب به معنای واقعی کلمه باشم !
اینطوری نه کسی جرات اسپویل کردن دوست داشتنی هامو به خودش میده 
نه من ناراحت میشم 
.
.
.
ببین چقدر منطقی با رفتار بد ادما ( به زعم من بد ) کنار
امشب ازون شباست
که دل آدم خیلی میگیره و راهی نداره وا بشه :|
کاش دل گرفتگی هم نماز آیات داشت! 
و این نماز واجب بود بر عزیزان و اطرافیانت در واقع هر کسی که تورو میشناسه و از نزدیک دیدتت  :)
نماز رو  بخونه و تو هر رکوع ش بهت یادآوری کنه که خدایی هست و ما هستیم در کنارت  پس دل گرفتن معنایی نداره 
نماز رو با سوره قدر به جای بیاره تا این گرفتگی دلتو بشوره و ببره 
البته نماز بهونه ست اصل ماجرا یه چیز دیگه ست...
اینکه یه کسی به یادت باشه و برای حال دلت دع
امشب ازون شباست
که دل آدم خیلی میگیره و راهی نداره وا بشه :|
کاش دل گرفتگی هم نماز آیات داشت! 
و این نماز واجب بود بر عزیزان و اطرافیانت در واقع هر کسی که تورو میشناسه و از نزدیک دیدتت  :)
نماز رو  بخونه و تو هر رکوع ش بهت یادآوری کنه که خدایی هست و ما هستیم در کنارت  پس دل گرفتن معنایی نداره 
نماز رو با سوره قدر به جای بیاره تا این گرفتگی دلتو بشوره و ببره 
البته نماز بهونه ست اصل ماجرا یه چیز دیگه ست...
اینکه یه کسی به یادت باشه و برای حال دلت دع
دختره دماغشو تازه عمل کرده هرکی قهوه یا نسکافه درست میکنه میاد بهش تذکر میده:/بنظر من اون داره حق الناس میکنه نه اون بنده خداهایی(ازجمله خودم) ک قهوه میخوریم!واضحه! نیست؟! همه بخاطر یه دماغ عملی نباید قهوه بخوریم؟میتونه تو خونه اش درس بخونه کسی مجبورش نکرده!البته قابل ذکره ک جز قوانین کتابخونه اینکه کسی قهوه نخوره ولی خود مسئول کتابخونه هم میخوره:) مسئله ی عمیقا پیچیده ایه:)ولی من بازم قهوه میخورم چون اگه نخورم زنده نمی مونم :) الان ک دارم مین
نحوه درس خواندن و افزایش ساعت مطالعه
خب گفتم که درس خوندن یک راه از قبل تست شده و مطمعن بودن از لحاظ موفقیت هست
یعنی بدون نیاز به هزینه با گذاشتن وقت میتونید به چیزهایی که میخواهید برسید
خب درس خوندن شما به میزان خواسته هاتون بستگی داره ...
هر چی خواستتون بیشتر باشه بیشتر درس میخونید
خب روی اول صحبتم با خونوادست که دوست دارن فرزندشون درس بخونه :
اول شما باید اون خواسته و ارزوی فرزندتونو بوجود بیارید با تعریف کردن از چیزای خوب که انگیزه براش ا
اینقدرررررر بدم میاد درباره من هاتون نمینویسید یا خالیه 
خو پرش کن دیه 
نمیگی شاید یکی از سر بیکاری بخونه 

خارج از این پست.من کلا نوی جواب نظر ها و بقیه پست ها.یکم لهجه شیرازی نمیام؟تازگیا البته خودم این حس دارم که با لهجه مینویسم و اینو دوست ندارم.مخصوصا تو فضای وب
منبع عکس
 *عکس برای همه  اونایی که نرفتیم شمال (: .

گویی قصه فکر کردن انسان به انسان
تکراری شده باشد.
شده باشد ...
من تو را دوست دارم .

#سجاد_ افشاریان
+ به نظرم بعضی دکلمه ها رو باید خود نویسنده ؛ شاعر ؛ خالق اثر ، بخونه . شعر های سجاد افشاریان از اون هاست . تو کانالش با صدای خودش بشنوید .
خاله کوچیکم میگه تو داری پامیذاری جای داداشت با طعنه وتمسخر
چرا؟!
چون فقط دانشگاهمو عوض کردم !
داداشم تابه حال شغلای زیادیو امتحان کرده اشتباهشم اینه اعتماد بیجا میکنه وحرف بقیه رو تایید میکنه.نمیخوام قضاوتش کنم ک گرفتار بشم
اما من دانشگاهمو عوض کردم چون از همکلاسیام متنفربودم مهم تر ازهمه که اصلا درس نمیدادن هرکی بره پیام نور ورشته علوم پایه بخونه میفهمه چی میگم
من هیچی نمیفهمیدم استاد  درس نمیداد نمره هم نمیداد خسته بودم فقط همین
دلم می
نامبرده بعد دوماه قراره فردا صبح بخوابه و میخواد بر طبل شادانه بکوبه:/
بعله فردا کلاس هندسه و ریاضیم رو قراره بپیچونم و خب والدینمم ذره ای خبر ندارن فردا کوییز ریاضی دارم!!!!
در واقع من برنامه ریزی خیلی خوبی داشتم منتها دیروز یه اتفاقات پیش بینی نشده افتاد و از ساعت سه ظهر تا یازده شب من کلن سوخت شد!!شما میدونید این ساعت واسه یه بچه که هم باید به کارای عملی تئوری مدرسش برسه هم برا کنکورش بخونه چقدررر مهم و با ارزشه؟؟
آره خلاصه نتونستم خودمو تا
 
+ اینکه وسط شلوغی روز راهم به اینجا باز میشه که بنویسم یعنی می خوام که پرواز کنم شبیه کسی که غیب میشه دوست دارم حضور فیزیکیمو بردارم ببرم و روحم بره یه جا شعر و آواز بخونه توی دل یه جنگل نفس بکشه بره کنار یه رود و گوشاشو بده به صدای آب ! جسمم پا و کمر دردنکاشو بذاره روی نرمی زمین پر از علف و یه آخ بگه دردش بره موهام توی باد هوا بخوره و اصلا هم سرما نخورم ! فکر کنم دلم بهشت میخواد ...
+ نوشتن چقدر میتونه کار ساز باشه ؟ خدامیدونه ... خیلی :)
+ قدرت ذهن چ
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  ..اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست...اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه ...هرچیزی که تورو به ی
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  ..اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست...اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه ...هرچیزی که تورو به ی
یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک د
یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک د
من که دوست دارم برم دانشگاه بشینم درس موردعلاقه مو بخونم، پژوهش کنم و مرز های علم رو بشکافم مجبورم برم کار کنم برم واسه چندرغاز منت این و اونو بکشم بهم کار بدن یا حتی واسه کار پیدا کردن دوره ای رو ثبتنام کنم تا چیزی یاد بگیرم که با روحیه ام سازگار نیست! 
به جاش خیلی ها که جاشون تو دانشگاه نیست دارن گند میزنن به پایه های علمی مملکت درحالی که هیچ اعتقادی به درس ندارن و یکی دیگه خرجشونو میده و غم پول ندارن!
چرا همه چی برعکسه؟ چرا واقعا؟
امثال من ن
نحوه درس خواندن و افزایش ساعت مطالعه
خب گفتم که درس خوندن یک راه از قبل تست شده و مطمعن بودن از لحاظ موفقیت هست
یعنی بدون نیاز به هزینه با گذاشتن وقت میتونید به چیزهایی که میخواهید برسید
خب درس خوندن شما به میزان خواسته هاتون بستگی داره ...
هر چی خواستتون بیشتر باشه بیشتر درس میخونید
خب روی اول صحبتم با خونوادست که دوست دارن فرزندشون درس بخونه :
اول شما باید اون خواسته و ارزوی فرزندتونو بوجود بیارید با تعریف کردن از چیزای خوب که انگیزه براش ا
 
نحوه درس خواندن و افزایش ساعت مطالعه
خب گفتم که درس خوندن یک راه از قبل تست شده و مطمعن بودن از لحاظ موفقیت هست
یعنی بدون نیاز به هزینه با گذاشتن وقت میتونید به چیزهایی که میخواهید برسید
خب درس خوندن شما به میزان خواسته هاتون بستگی داره ...
هر چی خواستتون بیشتر باشه بیشتر درس میخونید
خب روی اول صحبتم با خونوادست که دوست دارن فرزندشون درس بخونه :
اول شما باید اون خواسته و ارزوی فرزندتونو بوجود بیارید با تعریف کردن از چیزای خوب که انگیزه براش
امروز باز اینجوریه من میخوابم ، کتاب میخونم ، میخوابم ، کتاب میخونم همینجوری احتمالا تا شب میره ببینیم چی میشه :/ خب چیکار کنم نمیدونم چمه. یعنی میدونم اما چیکار کنم. البته باید بگم کتاب دیگه کم کم جذاب داره میشه داستان ،ادم دوست داره بخونه ببین چی میشه. ولی یهو باتریم تموم میشه. اینجوری نبودما چند روزه اینجوری شدم. زیر چونمم اونجایی که غدد لنفاوی زیر چونم سمت چپ درد میکنه و انگار باد کرده حالا نمیدونم چرا برم دکتر نرم؟ چیکار کنم. بیخیال اصلا
بابت مساله ای اضطراب داشتم و نمیتونستم روی درس متمرکز باشم.هر نیم ساعت یکبار بی هدف دست به موبایلم میبردم...بچه ها توی گروه کلاسی درحال بحث در مورد چند و چون جشن بودن...عکسهای خنده داری از ترم های اول تا همین ترم آخر رو میفرستادن تا برای کلیپ ازشون استفاده بشه....دلم میخواست در جواب عکسهایی که میکول میفرستاد استیکر خنده بفرستم...دوست داشتم من هم جزئی از این بدو بدو میبودم...
مادرم گفت بدون گرفتن جشن چطور میخوای فکر کنی این هفت سال تموم شده و از فر
1. دیشب ساعت دو و نیم نصف شب از خواب یهو پا شدم رفتم چراغ اتاقو روشن کردمرفتم سر کیفم زارتی زیپشو وا کردم بابام بیدار بود همه خواب بودن دندوناش ریخت گفت چی شده؟؟بعد من با این قیافه 0.o بودم... گفتم سلام. برو بیرون قیافه بابام :|بعد گفتم میخوام برم مدرسه. برو بیرونقیافه بابام :|بعدش گفت ساعت دو و نیمه.گفتم اره. میخوام درس بخونم. برو بیرون بعد بابام فهمید رد دادم، رفتمنم باز ساعتو نگاه کردم. زیپ کیفمو بستم چراغو خاموش کردم خوابیدم :))
واقعا باور نمیک
شاید دو هفته یا یک هفته پیش بود نماز شب خواندم.
یادمه همین ماه رمضون قبلی بیشتر حس و حالشو داشتم.
تقریبا مطمئنم که بعضی کارهام باعث شد که توفیقشو تو این روزا از دست بدم.
ولی خب بازم بهت امیدوارم خدا.
ممنون که میذاری بازم با تموم روسیاهیم بتونم امیدوار باشم بهت.
جایی خوندم که گفته بود جوانی که می ترسد خواب بماند و نماز شبش قضا شود ، می تواند بعد نیمه شب یعنی 12 شب به بعد بخونه اون رو.
خوبه دیگه! یه ربع که بیشتر طول نمی کشه!
بسم الله...
آها!
این تیتر پس
سرگرمی یه آدم بیکاری که روز جمعه اطرافیانش رفتن پی کار و گردش خودشون و اونو تو خونه تنها گذاشتن، می‌تونه این باشه که بره تو دیوار بگرده و بخونه که ملت به چه دلایلی لوازم نوی تازه خریده‌ی خودشونو می‌خوان بفروشن.
جا ندارم
کادویی بوده، دوستش ندارم
اسباب‌کشی دارم
مهاجرت در پیش دارم
جهیزیه‌م بوده، بلااستفاده مونده
...
برام جالبه که برام جالبه.
البته که برای خودم می نویسم از حرف هایی که نباید به زبان بیاورم ... هیچ وقت ..‌ از حسرت ها.. حسرت نگاه ها... 
نگو که بازم میخوای بری.. نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم.. اونم تو .. ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم... نگو که این روزا روزای آخر با هم بودنه... تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه.. حتی صدم ثانیه های این هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم.. که از دست دادنت اتفاق بیفته‌... آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با
من برگشتم^_^
دوسه روز پیش یه پست گذاشتم که به ربع ساعت نشد پاکش کردم دلیلشم این بود خیلی وقتا نباید خیلی چیزارو توضیح داد واسه کسی که نمیشناسیش و بهتره همونطور فکر کنه
ایکس امتحاناش تموم نشده هنوز و سخت داره درس میخونه،این روزا خیلی ناامیده و واقعا میدونم بخاطر شرایط سخت امتحاناشه وگرنه بعدش عادی میشه.باهاش صحبت کردم ولی دلم نمیخواد زیاد مزاحمش باشم:///ترجیحم اینکه درسشو بخونه و ذهنش اشفته نشه..از خیلی جهات هم خیالم راحته ازش..درس میخونه..دوس
عه
دیدی چی شد؟
دومین سالروز وبلاگ رسید و رد شد رفت و من بی ذوق نیومدم بنویسم که ای مخزن الاسرار تولدت مبارک
نمیدونم تا کی برام بمونی 
نمیدونم اصلا روزی میرسه که تو رو یادم بره
نمیدونم حتی لازمه که بنویسم یا نه
ولی تو وبلاگ عزیزم! تو هیچ چیز به جهان اضافه نمیکنی :)) بار علمی و ادبیت صفره تو صرفا غرولند های منی 
ولی یه روزی که جهانیان به این نتیجه برسن که همه ول معطلن شاید یه بنی بشری بیاد و این هجویات بی محتوا رو بخونه و بگه ... نمیدونم باید ببینیم
 
نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه هنرمند ۱۱ 
از اینجا فکر میکنم بتونین داشته باشینش.
 
اولین بار این مقاله رو مرداد ۹۶ خوندم. ببینیم الان برام چجوری هست. من میگم آدم کم بخونه اما درست بخونه. منظورم اینه هر مقاله ای ارزش خوندن نداره بهتره مقاله های خوبو چند بار خوند. سخن بزرگان مائده :دی
 
علامت انسان رشد نیافته این است که میخواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد و حال آنکه علامت انسان رشد یافته این است که میخواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند.
نیل گیمن یه داستان کوتاه داره در مورد مردی که شب توی جنگل گیر میفته و می‌خواد دعا بخونه، چون نه کتابی همراهش بوده و نه دعایی بلد بوده به خدا می‌گه من هیچ دعایی حفظ نیستم ولی تو همه رو بلدی، پس من حروف الفبا رو می‌خونم، تو خودت کلمه‌ها رو کنار هم بچین.
می‌خواستم اینجا در مورد یه مسئله‌ای بنویسم اما انگار در حد همون حروف الفبا هم توان ندارم.
 
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود، پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه. اون همین طور یه پاکت شیرینی خرید ...
اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی
«خون خورده» اثر مهدی یزدانی خرم.
پسر جوان دانشجویی برای تامین مخارج زندگی و تحصیلش، مسئولیت خوندن فاتحه و نماز و گرفتن روزه برای درگذشتگان رو به عهده میگیره. هر هفته هم موظفه برای پنج برادری که هر کدوم مرگ متفاوتی داشتن، فاتحه بخونه. با فلش بک به گذشته زندگی هرکدوم از این پنج برادر و شیوه‌ی مرگشون روایت میشه.
خون خورده کتابیه که واقعا بوی خون میده. روایت‌های جذاب با شیوه‌ی روایت خاص مهدی یزدانی خرم. دومین کتابی بود که ازش خوندم و واقعا جذا
صبح بخیرررررر ^______^ من خیلی سرخوشو خوشحال پاشدم. عجیب اینجاست بر عکس این چند وقته اصلا خوابم نمیاد. دیروز روز خوبی بود بعد از مدتها کلی کار کردم. کتابمو کلی جلو بردم زبانمو خوندم. با یه دوست هم حرف زدم. یه جا تو حرفا بهم گفت فلسفه سخته چون از یه جایی به بعد دیگه ترجمه اش جواب نمیده باید ادم متن اصلی رو بخونه یا این که چند تا ترجمه انگلیسی رو. خب من به نظرم حرفش درست اومد. بعد به این فکر کردم یعنی من میتونم و از پسش بر میام که زبانمو این همه قوی کنم.
مامان بزرگ یه شبکه رادیویی پیدا کرده رادیو محرم ...
صبح که از خواب بیدار میشه ...تلویزیونو میذاره رو حالت رادیو ...
کسی دست به کنترل بزنه با تیر میزنش ...
از صبح تا شب روضه میخونه ...و مامان بزرگ گریه ...مامان گریه ...
من دیگه مهاجرت کردم طبقه بالامون ...
نمیخوام روضه بشنوم خو ...
قصی القلب میکنه ادمو روضه زیادی ...علاوه بر اینکه صدای گریه مردها رو مخمه ....بدجووووور ...۲۴ ساعته روضه بخونه یکی!!! آدم دیوونه میشه خب !
خلاصه اینکه گفتم سرجدتون بیاین اول محرمی یه
...دلم میخواد کتاب بخونم ولی هی عقب
میندازم...چرا؟؟؟به دو دلیل..دلیل اول کاملا منطقیه دلم نمیخواد الان که
موتور درس خوندنم روشنه خاموشش کنم و وقت تلف کنم...دلیل دوم اینه که
تابستون بگذره یا حداقل برسیم به اواخر شهریور و بعد برم سراغ کتابا...چون
حس خوبی نسبت به شهریور و فصل های پاییز و زمستون دارم...باید ریشه یابی
کنم ببینم این علاقه از کجام میاد دقیقاااا...
دو سری پست هم میخوام
شروع کنم براتون ولی فعلا وقت نمیشه...اولیش پست های قرار های عاشقونه
یارحمان 
به جایی رسیدم که وقتی خودمو از دور می بینم 
تعجب می کنم میگم وای چقدر تو غریبه ای برای من فاطمه ... ! 
زود رنج 
حساس 
منزوی 
سریع واکنش تند نشون میدم 
به هیچ وجه انعطاف پذیر 
بغض مداوم که یه روزایی اصلا نیست و برعکس یه روزایی تشدید میشه 
انتقام جو 
لجباز 
از دوستانش نه خبر میگیره و نه خبری میده 
میخنده اما الکی 
گریه می کنه اما راستی 
غرور 
تلفن جواب نمیده 
پیام ها رو دوست نداره بخونه 
جواب ها رو به زور میده 
خودخواه 
جنگجو 
عصبی 
سرش
دیروز حرم رفته بودم، برای زیارت و برای تحقیقات. پروژه درس تاسیسات الکتریکی من، نورپردازی بناهای مذهبیه، که توش حرم حضرت معصومه (س) رو به عنوان یه نمونه موردی بررسی می‌کنم. از تمام گوشه و کنار حرم و نورپردازی‌هاش عکس گرفتم، و می‌خواستم که روی سقف حرم هم برم و از گنبد عکس بگیرم. تا دفتر مدیریت حرم رفتم، و برای من توضیح داد که باید از دانشگاه برای حراست مرکزی حرم نامه بیاری، تا اونا به ما نامه بدن و اجازه بدیم با یه خادم بری روی پشت بوم، اونم فق
سلام دوست خوبم!
امیدوارم که حالت خوب باشه.
نمیدونم میدونستی یا نه که کامنتایی که واسه کسی میفرستی اگه یه دایره خاکستری کنارش بیفته،یعنی خونده شده.
و من دوتا کامنت واست گذاشتم.
یکی احوالتو پرسیدم و یکی دیگه سال نورو بهت تبریک گفتم!
من جدا بدم میاد کسی بخونه حرفامو ولی جواب نده
بیا رک و پوست کنده بهم بگو مشکلت چیه؟و چرا از دست من دلخوری؟
 
+اگه باهام راحت نیستیو دوست نداری کامنتای منو ببینی بهم بگو تا فطع دنبال کردنو بزنم،اصلا خجالت نکش:)
حقیقتش من برام محتوای علمی پایان نامه خیلی مهم بود و ندادمش که کسی به جز استادم هم بخونه.
و اتفاقا به شدت فیدبک های مثبت گرفتم از داورا.
همون استاده که دانشگاه yale درس خونده بود واقعنی نتونسته بود هیچ ایرادی بگیره و میگفت تو دقیقا نشون دادی توی این پایان نامه که میفهمی داری چیکار میکنی. واقعنی گفت ها. توی کامنت های کتبی بهم تحویل داد.
متن تشکر رو من شاید بگم یه بار تو نیم ساعت نوشتم و یه بارم خوندمش هول هولکی چون استادم اوکی نمیداد و یه روز که سر
اتند اطفال قند عسلمون رو کرد بهم و گفت فردا فلان مبحث رو بخون واسه کنفرانس...گفتم آقای دکتر خداییش این انصافه که وقتی ما استاجر بودیم فقط از استاجرا درس میپرسیدین و کنفرانس میخواستین،حالا هم که اینترن شدیم مدام به اینترنا اپروچ میکنین?...زد زیر خنده و گفت باشه پس یکی از استاجرا بخونه...گفتم تازه من چهارشنبه امتحان عفونی هم دارم.گفت جدی?گفتم آره...گفت پس از الان تا چهارشنبه آفی...
و من درحالی که اشک توی چشمام جمع شده بود کیفم رو برداشتم و تا درب ور
 
درکلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی میشه هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»ماکس میگه: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.ماکس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»ماکس نزد کشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار کشیدنم می تونم دعا کنم؟»کشیش مشتاقانه پا
صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درس‌های سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!
بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوبا
​​​​​​کسی جز خودم اینجا مخاطبم نیست. نباشه شاید هیچوقت. 
دنبال کسی نیستم که بخونه منو، درواقع دنبال هیچی نیستم. فقط کمی تلاش دوباره برای چفت هم چیدن کلمه ها، شاید که دوباره قدرت پیدا کنم و خودکار دستم بگیرم. تواناییشو داشته باشم دوتا جمله سرهم کنم واسه اونی که همیشه میگه تو خوب مینویسی کمکم کن پیام فلانی رو جواب بدم و من با یه لبخند قلمبه میگم روم حساب نکن=]
آدم اونجایی به لذت حقیقی نوشتن دست پیدا میکنه که دل بکنه از توجه بقیه، از اینکه کی
آیا می دانستید که ترازوسین و داکسازوسبن نسبت به پرازوسین نیمه عمر و طول اثر بیشتری دارن؟! 
عیبی نداره من باید بدونم ! نه فقط برای امتحان فردا! بلکه برای کل طول عمرم ! 
و آیا میدانستید که آلفابلاکر ها بر خلاف بتا بلاکر ها اثر مثبتی بر lipid profile دارن ؟ 
حالا اینکه الفا و بتا رسپتور کجان و هر کدوم چند تا ساب تایپ دارن وبر هر کدوم چه دارویی موثره، بماند ! 
بازم عیبی نداره ! چند سال بعد برای فشار خون کنترل نشدتون باید اینارو تجویز کنم! 
بعد یک مشت پوپ
دو تا برنامه وبلاگی برای ماه رمضان دارماول میخوام سی روز ماه رمضان رو هرروز وصیت نامه یه شهید رو تو وبم بذارمبرنامه دومم اینه که یه ختم قرآن وبلاگی برگزار کنمشکل و شمایل خیلی پیچیده ای هم ندارهبه این صورت که هر کسی هر جزئی که قراره بخونه رو زیر همین پست به صورت کامنت اعلام میکنه.جزء اول رو هم خودم برمیدارم.دوستانی که در ختم قرآن شرکت میکنند هر وقت جزء انتخابی خودشون رو تلاوت کردند حتما به بنده اطلاع بدن.تا الان دوستان زیر در ختم قرآن شرکت کر
مامان رفته بود بیرون.لامپا خاموش بود. 
فائزه گفت: یه آهنگی بذار که هم دختر بخونه توش هم پسر.
رفتم روی پلی‌لیست ریوردیل. قسمت شونزده فصل سه. Big fun رو پلی کردم و چهار دقیقه دور خونه چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم، اون قدر که دیگه داشتیم می‌پختیم و دور تند کولر هم جواب نمی‌داد.
آره، آتش‌بس خوبه، آشتی باشیم خوبه، زبون‌درازی نکنه خوبه. 
خوبه که مامان نباشه و یک ساعت و نیم بچرخیم و لامپا خاموش باشه و فکر کنیم که خوشحالیم، حتی با این که دستش زخمی شده و
بسم الله الرحمن الرحیم 
این نام کتابی از آثار و تالیفات آیت الله العظمی جعفر سبحانی دام ظله است 
 سال اول که وارد حوزه شدیم جزء برنامه های فرا درسی حوزمون مطالعه این کتاب بود که الحقو الانصاف بجا بود 
از ویژگی های خاص این کتاب چند مطلب رو عرص کنم که از همهش بیشتر برام مهم بود ؛

این کتاب تاریخ تحلیلی بود و فقط داستان تعریف نکرده بود و رد بشود 
البته برخی از این تحلیل ها وبیان داستان ها قابل تامل و یا رد کردن هم هست ، اما کلا خیلی مفیده
این کتاب
روی افرادی که توی خونه ی ما زندگی میکنن اسمی جز دیوونه نمیشه گذاشت! 
دیشب بعدِ یه دعوایی که خدارو شکر فقط لفظی بود انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دلم میخواست زار زار گریه کنم ولی همش بغضمو میخوردم. من خیلی وقته توی دعواها و بحث ها دخالتی نمیکنم و حرفی نمیزنم حتی اگه درمورد خودم باشه. میذارم هرچی دلشون میخواد بهم بگن تا آروم بشن! اینجا فقط ارزش آدما به اندازه رتبه کنکور و نمره های درسیشونه و کسی که چند سال پشت کنکور مونده باشه خیلی حقیر و بی ار
سلام
بعدا از مدت ها اومدم، یه درد دلی دارم، نمی‌دونم چرا نمی‌تونم به هیچ فضا و حریمی اعتماد کنم و حرف بزنم، حتی مشاورها! فکر می‌کنم ممکنه یه روزی ضد من استفاده کنه. خیلی بده که اعتماد نسبت به آدم ها از بین رفته... و خودمم می‌دونم چراشو! ولی کاش می‌شد اعتماد کرد، هر از چند گاهی دلم می‌خواد یه حرفی بزنم ولی نمی‌شه! الانم از همون وقت هاست... امتحان و پروژه دارم ولی نشستم پای اینترنت و وقت تلف کنی! بولت ژورنالم هم هی چشمک می‌زنه بیا منو پر کن :D
خلا
ساغر نفر اول قلم چی شهرمون هستش .امروز وقتی معلم ازش پرسید چرا امتحان گوارش  ندادی برگشت گفت:نمیشد! یعنی فکر کنم دیوونه شدم! همه از حرفی که زد تعجب کردیم.باهوش بود.درس خون بود. هنوز هم هست هنوزم نفر اول شهر...هنوزم ترازش بالای 7000می گفت تو خونه بودم به دیوار خیره شدم. 
بعدش از مهدیه شنیدم به خاطر خواهرش روحیه اش انقدر خراب شده می گفتن خیلی می خونده..انتظار رتبه دو رقمی رو ازش داشتن مثل اینکه خراب می کنه کنکورشو..ساغر می گفت خواهرش براش الگو بود او
داشتم کتابها و دفترها و به طور کلی وسایلم رو دسته بندی میکردم که کدوم رو باید با خودم ببرم و کدوم رو بذارم توی اتاقم خاک بخورهدوتا نامه ی عاشقانه که خودم مخاطبش بودم رو پیدا کردم
راستش حوصله ی خوندنشون رو نداشتم.حتی خبری هم از کنجکاوی نبود !! فکر کن! لحظه ای دلم نخواست بدونم توش چی نوشته شده
فقط به خودم گفتم چرا اینا رو نگه داشتی؟اگه یکی ببینه میشه آش نخورده و دهن سوخته :)) آبروریزی و حالا بیا ثابت کن که تو حتی نخوندیش بابا !!
فندک خوابگاهم رو برد
بزرگواران توجه بفرمایید:


امروز یکشنبه 21مرداد 
آخرین روز از ماه ذی القعده وشب اول ماه ذی الحجه میباشد 
⬅در این ماه،نماز ۱۰شب اول ماه ذی الحجه وارد شده وهرکس در۱۰شب اول ماه ذی الحجه دورکعت نماز معروف به نماز واعدنا بخونه در ثواب حج حجاج شریک ومثل آن است که همراه حجاج درسفرحج بوده است
⬅بنابراین وقت خواندن این نماز ازامشب(یکشنبه) مابین نماز مغرب وعشاء میباشد به مدت ۱۰شب که تا شب عید قربان یعنی ۹ ذی الحجه ادامه دارد 
کیفیت خواندن نماز
     ✳«

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها